vendredi 24 décembre 2010

آبي روشن




موتور سوارها آمده بودند و رفته بودند و بعضي كه تركشان كسي نشسته بود، پرچم و عكس‌هايي كه دستشان بود را تكان مي‌دادند و فريادشان در ميان صدا و دود موتورها‌يشان گم شده بود. عابريني كه مي‌رفتند، نگاهشان مي‌كردند و آن‌ها رو به مردم توي پياده‌رو، شعار مي‌دادند. گاه درهم و گاهي منظم.
باد كه مي‌خورد، پيراهن سفيد مردي كه ترك موتور سوار بود، بالا مي‌رفت و اسلحه كمريش پيدا مي‌شد.
هنوز نيامده‌اي. دير نشده البته.
اتوبوسي كه مي‌خواست بپيچد توي فرعي راه را بسته بود و راننده عصبي تاكسي پائين آمده بود و پشت سرش تا چشم كار مي‌كرد، ماشين‌ها ايستاده بودند. هي  بوق مي‌زدنند و بوق زدند. و تا راننده تاكسي نرفت پشت فرمان و راه نداد، اتوبوس همان طور ميان ميدان بود.
گفتم لابد راه‌بندان بوده كه هنوز نرسيده‌اي. نيامده‌اي. نگرانم. هميشه همين وقت‌ها مي‌آمدي. كمي پيش از آن كه چراغ سر در مغازه‌ها روشن شده باشد و رهگذران از روي رديف خط‌هاي كمرنگ عابر پياده شتابزده بگذرند.
نيامده بودي. بايد منتظرت بمانم. مي‌مانم.
مامور‌ها گوشه ميدان، زير تابلوي بزرگ تبليغ مايع ظرف‌شويي صف كشيده بودند. هفت رديف شش‌تايي با كلاه‌هاي سبز نقاب‌‌دار و سپرها و باطوم‌ها.
جمعيتي كه آن سوي ميدان شعار مي‌داد، موج برداشت، تاب خورد و مقابل تنديس مرد بزرگ آهنيني كه با مشت گره كرده ميان ميدان ايستاده بود، آرام گرفت.
چند نفري كه بازوبندهاي سياه داشتند وانمود مي‌كردند، نمي‌خواهند بگذارند جمعيت راه بگيرد. ديگر ماشيني توي ميدان نمي‌آمد. چشم انداختم توي مردم پيدايت  كنم.
روي پل عابر پياده پر بود از جمعيتي كه به صف مامور‌ها نگاه مي‌كرد و لابد گوش مي‌داد به طنين شعاري كه با ضرب پايي كه بر زمين مي‌كوفتند، هماهنگ بود. ميان آن‌ها هم نبودي. مي‌دانستم كه نمي‌روي قاطي آن‌ها.
مي‌گفتم: تو هم نا سلامتي دانشجويي مثلا چرا نمي‌روي؟
مي‌گفتي: من اسير توام. تو چرا نمي‌روي؟
مي‌گفتم: من هم اسير توام
نمي‌رفتيم. مي‌مانديم. نيامده‌اي.
مامور خسته سپرش را تكيه داده بود به جدول پياده‌رو و كلاه و باطومش دستش بود.
از توي ساختمان‌هاي دور ميدان، سرها به تماشا بيرون آمده بود. جمعيت دوباره تاب خورد و مقابل تنديسي كه پرچم بزرگ دستش بود، شعار داد.
كسي كه روي شانة جمعيت نشسته بود، مشتش را با حرارت تكان مي‌داد. آن‌ها‌يي كه بازوبند سياه داشتند ديگر نتوانستند جمعيت را نگه‌دارند.
از توي پنجرة طبقه چهارم بانك ، سري با دوربين پيدا بود. گاه مي‌چرخيد روي جمعيتي كه شعار مي‌داد و گاه برمي‌گشت توي پياده‌رو، جايي كه جمعيت ايستاده بود به تماشا و كسي كه روي جدول پياده‌رو ايستاده‌بود، صفحة روزنامه‌اي را بالاي سرش گرفته‌بود.
مردي كه كنارم ايستاده بود گفت: نگاهشان كنيد. يك مشت لات‌اند.
زني كه از كنار نرده‌ها مي‌گذشت گفت: اينجا نمان دختر جان.
گفتم: چشم. نمي‌مانم.
اما ماندم.
مامورها با باطوم‌هايشان روي سپرهاي بزرگ طلقي ضرب گرفته بودند.
دخترها از صف آن‌هايي كه شعار مي‌دادند، جدا شده‌بودند. حالا فقط مردها بودند گوشه ميدان پشت برديوار بلند سينما، رو به صف مامورها شعار مي‌دادند.
چراغ سردر مغازه‌ها روشن شده‌بود و تو نيامده‌بودي. وقتي مي‌آمدم سودابه گفت: نرو، خيابان‌ها شلوغ است امروز.
گفتم: كاري به من ندارند. به قول آقاجان حرم آتش است. همين امروز و فرداست كه همه چيز آرام شود.
سودابه‌ گفت: لابد باز هم همان جا گوشه ميدان قرار گذاشته‌ايد. روبروي قنادي. جايي كه دستفروش‌ها كتاب دست دوم مي‌فروشند.
گفتم: همين طور است.
گفت: از من بپرسي مي‌گويم نرو.
نپرسيدم از او. بايد مي‌ديدمت. فردا بايد بروم شهرستان. امروز امتحان‌هايم تمام شد. مي‌خواستم قبل از رفتنم، ببينمت.
سودابه خنديده‌بود و گفته‌بود: لابد بازهم سياوش با همان پيراهن آبي روشن مي‌آيد.
گفتم: همين طور است. با همان پيراهن آبي روشن.
و پيش خودم فكر كردم تا بيايي در زير سايه چنارهاي بلند، تمام طول خيابان را قدم مي‌زنيم. و وقتي از روي خط‌كشي عابر مي‌گذريم به بهانه گذشتن از خيابان دستم را مي‌گيري. گرم و مهربان. آه سياوش نيامده‌اي.
صف اول مامورها نشست. آن‌هاي كه ايستاده بودند ماسك‌هايشان را مي‌زدند، درست زير تابلوي بزرگي كه حالا تبليغ جارو برقي داشت.
كركره مغازه‌هاي دور ميدان پايين آمد. جمعيتي كه روي پل عابر پياده ايستاده بود به تماشا، از پله‌هاي دو طرف سرازير شد توي خيابان.
وانت‌هاي پليس كه ديوارهاي توري آهني داشتند، توي ميدان پشت سر آخرين صف مامورها ايستادند. صداي تير كه آمد جمعيتي كه شعار مي‌داد، تاب خورد، شكست.
توده سفيدي مثل مه با سرعت بخش مي‌شد، ميان جمعيتي كه نبود، بعد دود تنوره كشيد و از سايه چنارها گذشت و محو شد.
باران سنگ مي‌باريد. صف مامورها پيش رفتند. سنگ‌هاي كه به نرده و سپرها مي‌خورد صدا مي‌كرد. چشم‌هايم سوخت. از دور پشت جايي كه توده سفيد رنگ ديگري از زمين بر مي‌خاست، اتوبوسي در آتش مي‌سوخت.
باران سنگ كه بيشتر شد، مامورها عقب رفتند. كسي كه بيسيم دستش بود سرش شكسته بود انگار. از ميان انگشتان دستي كه روي سرش بود خون بيرون مي‌سريد. مردهايي كه با پارچه صورت‌هايشان را بسته بودند، ريختند توي ميدان.
باران سنگ و تير بود.
چيزي كه ميان ميدان مي‌سوخت، شعله كشيد. حلقم سوخت. دارم خفه مي‌شوم. چطور بايد از اين آتش بگذري سياوش.
باران سنگ و تير بود.
زني عكس مي‌گرفت با كيف بزرگي كه روي شانه‌اش بود. آن‌هاي كه صورت‌هشان بسته بودند، نعشي را روي دست‌ها مي‌آوردند. مردي با كفش‌ هاي كتاني شلوار بي‌رنگ و پيراهني كه انگار آبي بود. آبي روشن.

مجموعه  « آشنایی با گونه های داستان کوتاه» از سوی نشر نیتوفر سپید  منتشر می شود